داستان زندگی من

داستان زندگی دوران متاهلی من و محمد

خیلی خسته و مستاصلم

سلام.  چند وقته وحشتناك دلم گرفته. هميشه بغض دارم. دلم يك جاي خلوت ميخواهد كه بشينم و گريه كنم. هيچكس را ندارم باهاش درد و دل كنم نهايتا باز به اين وبلاگ پناه آوردم.  يك ماه ديگه يكسال از اومدن من پيش خانواده ام ميگذره.  خانواده محمد در اين يكسال، يكبار هم تماس نگرفتند. فقط چند باري كه پيش محمد رفته بودم بخاطر دخترم رفتيم و بهشون سر زديم. خيلي بي تفاوت برخورد مي كنند. يك كلمه حرفي نميزنند كه چرا؟ چي شد رفتي؟  اصلا برام مهم هم نيستند، اصلا بهشون فكر نميكنم. برام از صد تا غريبه، غريبه ترند.  واحدهاي ارشدم را پاس كردم با معدل فعلا ١٨. مونده فقط پايان نامه ام همچنان همه كارهاي دخترم با منه. در اين ١١...
3 مرداد 1400
1